اشعار شیخ محمود شبستری
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

     

در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
بر او ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده «ادعوا الی الله»
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و دلها جمله از پی
گرفته دست دلها دامن وی
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی داده‌اند از منزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر برآورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن نزد صدف شد
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
یکی از زلف و خال و خط بیان کرد
شراب و شمع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پندار
یکی مستغرق بت گشت و زنار
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
کسی را کاندر این معنی است حیران
ضرورت می‌شود دانستن آن

****************************

 

بخش ۲ - سبب نظم کتاب

گذشته هفت و ده از هفتصد سال
ز هجرت ناگهان در ماه شوال
رسولی با هزاران لطف و احسان
رسید از خدمت اهل خراسان
بزرگی کاندر آنجا هست مشهور
به انواع هنر چون چشمه
ٔ هور
جهان را سور و جان را نور اعنی
امام سالکان سید حسینی
همه اهل خراسان از که و مه
در این عصر از همه گفتند او به
نبشته نامه‌ای در باب معنی
فرستاده بر ارباب معنی
در آنجا مشکلی چند از عبارت
ز مشکلهای اصحاب اشارت
به نظم آورده و پرسیده یک یک
جهانی معنی اندر لفظ اندک
ز اهل دانش و ارباب معنی
سؤالی دارم اندر باب معنی
ز اسرار حقیقت مشکلی چند
بگویم در حضور هر خردمند
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آنکه گویندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا بر سر این مشت خاک است
کدامین نقطه را جوش است انا الحق
چه گویی، هرزه بود آن یا محقق
چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیر او چون گشت حاصل
وصال ممکن و واجب به هم چیست
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست
چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
صدف چون دارد آن معنی بیان کن
کجا زو موج آن دریا نشان کن
چه جزو است آن که او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
قدیم و محدث از هم چون جدا شد
که این عالم شد آن دیگر خدا شد
دو عالم ما سوی الله است بی‌شک
معین شد حقیقت بهر هر یک
دویی ثابت شد آنگه این محال است
چه جای اتصال و انفصال است
اگر عالم ندارد خود وجودی
خیالی گشت هر گفت و شنودی
تو ثابت کن که این و آن چگونه است
وگرنه کار عالم باژگونه است
چه خواهد مرد معنی زان عبارت
که دارد سوی چشم و لب اشارت
چه جوید از سر زلف و خط و خال
کسی کاندر مقامات است و احوال
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است
خراباتی شدن آخر چه دعوی است
بت و زنار و ترسایی در این کوی
همه کفر است ورنه چیست بر گوی
چه می‌گویی گزاف این جمله گفتند
که در وی بیخ تحقیقی نهفتند
محقق را مجازی کی بود کار
مدان گفتارشان جز مغز اسرار
کسی کو حل کند این مشکلم را
نثار او کنم جان و دلم را
رسول آن نامه را برخواند ناگاه
فتاد احوال او حالی در افواه
در آن مجلس عزیزان جمله حاضر
بدین درویش هر یک گشته ناظر
یکی کو بود مرد کاردیده
ز ما صد بار این معنی شنیده
مرا گفتا جوابی گوی در دم
کز آنجا نفع گیرند اهل عالم
بدو گفتم چه حاجت کین مسائل
نبشتم بارها اندر رسائل
بلی گفتا ولی بر وفق مسؤول
ز تو منظوم می‌داریم مامول
پس از الحاح ایشان کردم آغاز
جواب نامه در الفاظ ایجاز
به یک لحظه میان جمع بسیار
بگفتم جمله را بی‌فکر و تکرار
کنون از لطف و احسانی که دارند
ز من این خردگیها در گذارند
همه دانند کین کس در همه عمر
نکرده هیچ قصد گفتن شعر
بر آن طبعم اگر چه بود قادر
ولی گفتن نبود الا به نادر
به نثر ارچه کتب بسیار می‌ساخت
به نظم مثنوی هرگز نپرداخت
عروض و قافیه معنی نسنجد
به هر ظرفی درون معنی نگنجد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا چیزی دگر بر وی فزاییم
نه فخر است این سخن کز باب شکر است
به نزد اهل دل تمهید عذر است
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
اگرچه زین نمط صد عالم اسرار
بود یک شمه از دکان عطار
ولی این بر سبیل اتفاق است
نه چون دیو از فرشته استراق است
علی الجمله جواب نامه در دم
نبشتم یک به یک نه بیش نه کم
رسول آن نامه را بستد به اعزاز
وز آن راهی که آمد باز شد باز
دگرباره عزیزی کار فرمای
مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای
همان معنی که گفتی در بیان آر
ز عین علم با عین عیان آر
نمی‌دیدم در اوقات آن مجالی
که پردازم بدو از ذوق حالی
که وصف آن به گفت و گو محال است
که صاحب حال داند کان چه حال است
ولی بر وفق قول قائل دین
نکردم رد سؤال سائل دین
پی آن تا شود روشن‌تر اسرار
درآمد طوطی طبعم به گفتار
به عون و فضل و توفیق خداوند
بگفتم جمله را در ساعتی چند
دل از حضرت چو نام نامه درخواست
جواب آمد به دل کین گلشن ماست
چو حضرت کرد نام نامه گلشن
شود زان چشم دلها جمله روشن

****************************

  بخش ۳ - سال در ماهیت فکرت


نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آن که خوانندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی

****************************

 

بخش ۴ - جواب


مرا گفتی بگو چبود تفکر
کز این معنی بماندم در تحیر
تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق
حکیمان کاندر این کردند تصنیف
چنین گفتند در هنگام تعریف
که چون حاصل شود در دل تصور
نخستین نام وی باشد تذکر
وز او چون بگذری هنگام فکرت
بود نام وی اندر عرف عبرت
تصور کان بود بهر تدبر
به نزد اهل عقل آمد تفکر
ز ترتیب تصورهای معلوم
شود تصدیق نامفهوم مفهوم
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند، ای برادر
ولی ترتیب مذکور از چه و چون
بود محتاج استعمال قانون
دگرباره در آن گر نیست تایید
هر آیینه که باشد محض تقلید
ره دور و دراز است آن رها کن
چو موسی یک زمان ترک عصا کن
درآ در وادی ایمن زمانی
شنو «انی انا الله» بی‌گمانی
محقق را که وحدت در شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
دلی کز معرفت نور و صفا دید
ز هر چیزی که دید اول خدا دید
بود فکر نکو را شرط تجرید
پس آنگه لمعه‌ای از برق تایید
هر آنکس را که ایزد راه ننمود
ز استعمال منطق هیچ نگشود
حکیم فلسفی چون هست حیران
نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان
از امکان می‌کند اثبات واجب
از این حیران شد اندر ذات واجب
گهی از دور دارد سیر معکوس
گهی اندر تسلسل گشته محبوس
چو عقلش کرد در هستی توغل
فرو پیچید پایش در تسلسل
ظهور جمله
ٔ اشیا به ضد است
ولی حق را نه مانند و نه ند است
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
ندانم تا چگونه دانی او را
ندارد ممکن از واجب نمونه
چگونه دانیش آخر چگونه؟
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان

****************************

   

بخش ۵ - تمثیل در بیان سر پنهانی حق در عین پیدایی


اگر خورشید بر یک حال بودی
شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کین پرتو اوست
نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل
نیاید اندر او تغییر و تبدیل
تو پنداری جهان خود هست قائم
به ذات خویشتن پیوسته دائم
کسی کو عقل دوراندیش دارد
بسی سرگشتگی در پیش دارد
ز دوراندیشی عقل فضولی
یکی شد فلسفی دیگر حلولی
خرد را نیست تاب نور آن روی
برو از بهر او چشم دگر جوی
دو چشم فلسفی چون بود احول
ز وحدت دیدن حق شد معطل
ز نابینایی آمد راه تشبیه
ز یک چشمی است ادراکات تنزیه
تناسخ زان سبب کفر است و باطل
که آن از تنگ چشمی گشت حاصل
چو اکمه بی‌نصیب از هر کمال است
کسی کو را طریق اعتزال است
رمد دارد دو چشم اهل ظاهر
که از ظاهر نبیند جز مظاهر
کلامی کو ندارد ذوق توحید
به تاریکی در است از غیم تقلید
در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش
نشانی داده‌اند از دیده
ٔ خویش
منزه ذاتش از چند و چه و چون
«تعالی شانه عما یقولون»

****************************

بخش ۶ - سال در موضوع فکرت

 

کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است

****************************

بخش ۷ - جواب


در آلا فکر کردن شرط راه است
ولی در ذات حق محض گناه است
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
همه عالم به نور اوست پیدا
کجا او گردد از عالم هویدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع که نور حق دلیل است
چه جای گفتگوی جبرئیل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لی مع الله»
چو نور او ملک را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک آن تاریک گردد
سیاهی گر بدانی نور ذات است
به تاریکی درون آب حیات است
سیه جز قابض نور بصر نیست
نظر بگذار کین جای نظر نیست
چه نسبت خاک را با عالم پاک
که ادراک است عجز از درک ادراک
سیه رویی ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
سواد الوجه فی الدارین درویش
سواد اعظم آمد بی کم و بیش
چه می‌گویم که هست این نکته باریک
شب روشن میان روز تاریک
در این مشهد که انوار تجلی است
سخن دارم ولی نا گفتن اولی است

****************************

بخش ۸ - تمثیل در بیان ظهور خورشید حقیقت در آیینه کائنات


اگر خواهی که بینی چشمه
ٔ خور
تو را حاجت فتد با جسم دیگر
چو چشم سر ندارد طاقت تاب
توان خورشید تابان دید در آب
از او چون روشنی کمتر نماید
در ادراک تو حالی می‌فزاید
عدم آیینه
ٔ هستی است مطلق
کز او پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل
در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
عدد گرچه یکی دارد بدایت
ولیکن نبودش هرگز نهایت
عدم در ذات خود چون بود صافی
از او با ظاهر آمد گنج مخفی
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان
که تا پیدا ببینی گنج پنهان
عدم آیینه عالم عکس و انسان
چو چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است
به دیده دیده را هرگز که دیده است
جهان انسان شد و انسان جهانی
از این پاکیزه‌تر نبود بیانی
چو نیکو بنگری در اصل این کار
هم او بیننده هم دیده است و دیدار
حدیث قدسی این معنی بیان کرد
و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد
جهان را سر به سر آیینه‌ای دان
به هر یک ذره در صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویداست
به اعضا پشه‌ای همچند فیل است
در اسما قطره‌ای مانند نیل است
درون حبه‌ای صد خرمن آمد
جهانی در دل یک ارزن آمد
به پر پشه‌ای در جای جانی
درون نقطه
ٔ چشم آسمانی
بدان خردی که آمد حبه
ٔ دل
خداوند دو عالم راست منزل
در او در جمع گشته هر دو عالم
گهی ابلیس گردد گاه آدم
ببین عالم همه در هم سرشته
ملک در دیو و دیو اندر فرشته
همه با هم به هم چون دانه و بر
ز کافر مؤمن و مؤمن ز کافر
به هم جمع آمده در نقطه
ٔ حال
همه دور زمان روز و مه و سال
ازل عین ابد افتاد با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
ز هر یک نقطه زین دور مسلسل
هزاران شکل می‌گردد مشکل
ز هر یک نقطه دوری گشته دایر
هم او مرکز هم او در دور سایر
اگر یک ذره را برگیری از جای
خلل یابد همه عالم سراپای
همه سرگشته و یک جزو از ایشان
برون ننهاده پای از حد امکان
تعین هر یکی را کرده محبوس
به جزویت ز کلی گشته مایوس
تو گویی دائما در سیر و حبسند
که پیوسته میان خلع و لبسند
همه در جنبش و دائم در آرام
نه آغاز یکی پییدا نه انجام
همه از ذات خود پیوسته آگاه
وز آنجا راه برده تا به درگاه
به زیر پرده
ٔ هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان

****************************

بخش ۹ - قاعده در شناخت عوالم پنهان و شرایط عروج بدان عوالم

 

تو از عالم همین لفظی شنیدی
بیا برگو که از عالم چه دیدی
چه دانستی ز صورت یا ز معنی
چه باشد آخرت چون است دنیی
بگو سیمرغ و کوه قاف چبود
بهشت و دوزخ و اعراف چبود
کدام است آن جهان کان نیست پیدا
که یک روزش بود یک سال اینجا
همین عالم نبود آخر که دیدی
نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی
بیا بنما که جابلقا کدام است
جهان شهر جابلسا کدام است
مشارق با مغارب را بیندیش
چو این عالم ندارد از یکی بیش
بیان «مثلهن» از ابن عباس
شنو پس خویشتن را نیک بشناس
تو در خوابی و این دیدن خیال است
هر آنچه دیده‌ای از وی مثال است
به صبح حشر چون گردی تو بیدار
بدانی کین همه وهم است و پندار
چو برخیزد خیال چشم احول
زمین و آسمان گردد مبدل
چو خورشید نهان بنمایدت چهر
نماند نور ناهید و مه و مهر
فتد یک تاب از او بر سنگ خاره
شود چون پشم رنگین پاره پاره
بکن اکنون که کردن می‌توانی
چون نتوانی چه سود آن را که دانی
چه می‌گویم حدیث عالم دل
تو را ای سرنشیب پای در گل
جهان آن تو و تو مانده عاجز
ز تو محرومتر کس دیده هرگز
چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجز پای خویش بسته
نشستی چون زنان در کوی ادبار
نمی‌داری ز جهل خویشتن عار
دلیران جهان آغشته در خون
تو سرپوشیده ننهی پای بیرون
چه کردی فهم از دین العجایز
که بر خود جهل می‌داری تو جایز
زنان چون ناقصات عقل و دینند
چرا مردان ره ایشان گزینند
اگر مردی برون آی و سفر کن
هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن
میاسا روز و شب اندر مراحل
مشو موقوف همراه و رواحل
خلیل آسا برو حق را طلب کن
شبی را روز و روزی را به شب کن
ستاره با مه و خورشید اکبر
بود حس و خیال و عقل انور
بگردان زین همه ای راهرو روی
همیشه «لا احب الافلین» گوی
و یا چون موسی عمران در این راه
برو تا بشنوی «انی انا الله»
تو را تا کوه هستی پیش باقی است
صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است
حقیقت کهربا ذات تو کاه است
اگر کوه تویی نبود چه راه است
تجلی گر رسد بر کوه هستی
شود چون خاک ره هستی ز پستی
گدایی گردد از یک جذبه شاهی
به یک لحظه دهد کوهی به کاهی
برو اندر پی خواجه به اسری
تماشا کن همه آیات کبری
برون آی از سرای «ام هانی»
بگو مطلق حدیث «من رآنی»
گذاری کن ز کاف و نون کونین
نشین بر قاف قرب «قاب قوسین»
دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی
نمایندت همه اشیا کماهی

 

****************************

بخش ۱۰ - قاعده در تشبیه کتاب آفرینش به کتاب وحی


به نزد آنکه جانش در تجلی است
همه عالم کتاب حق تعالی است
عرض اعراب و جوهر چون حروف است
مراتب همچو آیات وقوف است
از او هر عالمی چون سوره‌ای خاص
یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص
نخستین آیتش عقل کل آمد
که در وی همچو باء بسمل آمد
دوم نفس کل آمد آیت نور
که چون مصباح شد از غایت نور
سیم آیت در او شد عرش رحمان
چهارم «آیت الکرسی» همی دان
پس از وی جرمهای آسمانی است
که در وی سوره
ٔ سبع المثانی است
نظر کن باز در جرم عناصر
که هر یک آیتی هستند باهر
پس از عنصر بود جرم سه مولود
که نتوان کرد این آیات محدود
به آخر گشت نازل نفس انسان
که بر ناس آمد آخر ختم قرآن

****************************

بخش ۱۱ - قاعدهٔ تفکر در آفاق


مشو محبوس ارکان و طبایع
برون آی و نظر کن در صنایع
تفکر کن تو در خلق سماوات
که تا ممدوح حق گردی در آیات
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم
چگونه شد محیط هر دو عالم
چرا کردند نامش عرش رحمان
چه نسبت دارد او با قلب انسان
چرا در جنبشند این هر دو مادام
که یک لحظه نمی‌گیرند آرام
مگر دل مرکز عرش بسیط است
که آن چون نقطه وین دور محیط است
برآید در شبانروزی کم و بیش
سراپای تو عرش ای مرد درویش
از او در جنبش اجسام مدور
چرا گشتند یک ره نیک بنگر
ز مشرق تا به مغرب‌همچو دولاب
همی گردند دائم بی‌خور و خواب
به هر روز و شبی این چرخ اعظم
کند دور تمامی گرد عالم
وز او افلاک دیگر هم بدین سان
به چرخ اندر همی باشند گردان
ولی برعکس دور چرخ اطلس
همی‌گردند این هشت مقوس
معدل کرسی ذات البروج است
که آن را نه تفاوت نه فروج است
حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ
بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ
دگر میزان عقرب پس کمان است
ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است
ثوابت یک هزار و بیست و چارند
که بر کرسی مقام خویش دارند
به هفتم چرخ کیوان پاسبان است
ششم برجیس را جا و مکان است
بود پنجم فلک مریخ را جای
به چارم آفتاب عالم آرای
سیم زهره دوم جای عطارد
قمر بر چرخ دنیا گشت وارد
زحل را جدی و دلو و مشتری باز
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جای بهرام
اسد خورشید را شد جای آرام
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه
عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را همجنس خود دید
ذنب چون راس شد یک عقده بگزید
قمر را بیست و هشت آمد منازل
شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وی همچو عرجون قدیم است
ز تقدیر عزیزی کو علیم است
اگر در فکر گردی مرد کامل
هر آیینه که گویی نیست باطل
کلام حق همی ناطق بدین است
که باطل دیدن از ضعف یقین است
وجود پشه دارد حکمت ای خام
نباشد در وجود تیر و بهرام
ولی چون بنگری در اصل این کار
فلک را بینی اندر حکم جبار
منجم چون ز ایمان بی‌نصیب است
اثر گوید که از شکل غریب است
نمی‌بیند مگر کین چرخ اخضر
به حکم و امر حق گشته مسخر

****************************

بخش ۱۲ - تمثیل در بیان وحدت کارخانه عالم


تو گویی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظه‌ای دانای داور
ز آب وگل کند یک ظرف دیگر
هر آنچه در مکان و در زمان است
ز یک استاد و از یک کارخانه است
کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص و وبالند
همه درجای و سیر و لون و اشکال
چرا گشتند آخر مختلف حال
چرا گه در حضیض و گه در اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش
همه انجم بر او گردان پیاده
گهی بالا و گه شیب اوفتاده
عناصر باد و آب و آتش و خاک
گرفته جای خود در زیر افلاک
ملازم هر یکی در منزل خویش
بننهد پای یک ذره پس و پیش
چهار اضداد در طبع مراکز
به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟
مخالف هر یکی در ذات و صورت
شده یک چیز از حکم ضرورت
موالید سه گانه گشته ز ایشان
جماد آنگه نبات آنگاه حیوان
هیولی را نهاده در میانه
ز صورت گشته صافی صوفیانه
همه از امر وحکم داد داور
به جان استاده و گشته مسخر
جماد از قهر بر خاک اوفتاده
نبات از مهر بر پای ایستاده
نزوع جانور از صدق و اخلاص
پی ابقای جنس و نوع و اشخاص
همه بر حکم داور داده اقرار
مر او را روز و شب گشته طلبکار

****************************

بخش ۱۳ - قاعده در تفکر در انفس


به اصل خویش یک ره نیک بنگر
که مادر را پدر شد باز و مادر
جهان را سر به سر در خویش می‌بین
هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین
در آخر گشت پیدا نفس آدم
طفیل ذات او شد هر دو عالم
نه آخر علت غایی در آخر
همی گردد به ذات خویش ظاهر
ظلومی و جهولی ضد نورند
ولیکن مظهر عین ظهورند
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر
شعاع آفتاب از چارم افلاک
نگردد منعکس جز بر سر خاک
تو بودی عکس معبود ملایک
از آن گشتی تو مسجود ملایک
بود از هر تنی پیش تو جانی
وز او در بسته با تو ریسمانی
از آن گشتند امرت را مسخر
که جان هر یکی در توست مضمر
تو مغز عالمی زان در میانی
بدان خود را که تو جان جهانی
تو را ربع شمالی گشت مسکن
که دل در جانب چپ باشد از تن
جهان عقل و جان سرمایه
ٔ توست
زمین و آسمان پیرایه
ٔ توست
ببین آن نیستی کو عین هستی است
بلندی را نگر کو ذات پستی است
طبیعی قوت تو ده هزار است
ارادی برتر از حصر و شمار است
وز آن هر یک شده موقوف آلات
ز اعضا و جوارح وز رباطات
پزشکان اندر آن گشتند حیران
فرو ماندند در تشریح انسان
نبرده هیچکس ره سوی این کار
به عجز خویش هر یک کرده اقرار
ز حق با هر یکی حظی و قسمی است
معاد و مبدا هر یک به اسمی است
از آن اسمند موجودات قائم
بدان اسمند در تسبیح دائم
به مبدا هر یکی زان مصدری شد
به وقت بازگشتن چون دری شد
از آن در کامد اول هم بدر شد
اگرچه در معاش از در به در شد
از آن دانسته‌ای تو جمله اسما
که هستی صورت عکس مسما
ظهور قدرت و علم و ارادت
به توست ای بنده
ٔ صاحب سعادت
سمیعی و بصیری، حی و گویا
بقا داری نه از خود لیک از آنجا
زهی اول که عین آخر آمد
زهی باطن که عین ظاهر آمد
تو از خود روز و شب اندر گمانی
همان بهتر که خود را می‌ندانی
چو انجام تفکر شد تحیر
در اینجا ختم شد بحث تفکر

****************************

بخش ۱۴ - سال از ماهیت من


که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن

****************************

بخش ۱۵ - جواب


دگر کردی سؤال از من که من چیست
مرا از من خبر کن تا که من کیست
چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفته‌ای من
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکات وجودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
تو گویی لفظ من در هر عبارت
به سوی روح می‌باشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمی‌دانی ز جزو خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس
من تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
ز خط وهمیی‌های هویت
دو چشمی می‌شود در وقت ریت
نماند در میانه رهرو راه
چو های هو شود ملحق به الله
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
همه حکم شریعت از من توست
که این بربسته
ٔ جان و تن توست
من تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه
تعین نقطه
ٔ وهمی است بر عین
چو صافی گشت غین تو شود عین
دو خطوه بیش نبود راه سالک
اگر چه دارد آن چندین مهالک
یک از های هویت در گذشتن
دوم صحرای هستی در نوشتن
در این مشهد یکی شد جمع و افراد
چو واحد ساری اندر عین اعداد
تو آن جمعی که عین وحدت آمد
تو آن واحد که عین کثرت آمد
کسی این راه داند کو گذر کرد
ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد

****************************

بخش ۱۶ - سال از احوال سالک و نشانهای مرد کامل


مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است

****************************

                                                                                                 

بخش ۱۷ - جواب به سال اول


دگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کو شد ز اصل خویش آگاه
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود
سلوکش سیر کشفی دان ز امکان
سوی واجب به ترک شین و نقصان
به عکس سیر اول در منازل
رود تا گردد او انسان کامل

****************************

بخش ۱۸ - قاعده در بیان سیر نزول و مراتب صعود آدمی


بدان اول که تا چون گشت موجود
کز او انسان کامل گشت مولود
در اطوار جمادی بود پیدا
پس از روح اضافی گشت دانا
پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت
پس از وی شد ز حق صاحب ارادت
به طفلی کرد باز احساس عالم
در او بالفعل شد وسواس عالم
چو جزویات شد بر وی مرتب
به کلیات ره برد از مرکب
غضب شد اندر او پیدا و شهوت
وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت
به فعل آمد صفتهای ذمیمه
بتر شد از دد و دیو و بهیمه
تنزل را بود این نقطه اسفل
که شد با نقطه
ٔ وحدت مقابل
شد از افعال کثرت بی‌نهایت
مقابل گشت از این رو با بدایت
اگر گردد مقید اندر این دام
به گمراهی بود کمتر ز انعام
وگر نوری رسد از عالم جان
ز فیض جذبه یا از عکس برهان
دلش با لطف حق همراز گردد
از آن راهی که آمد باز گردد
ز جذبه یا ز برهان حقیقی
رهی یابد به ایمان حقیقی
کند یک رجعت از سجین فجار
رخ آرد سوی علیین ابرار
به توبه متصف گردد در آن دم
شود در اصطفی ز اولاد آدم
ز افعال نکوهیده شود پاک
چو ادریس نبی آید بر افلاک
چو یابد از صفات بد نجاتی
شود چون نوح از آن صاحب ثباتی
نماند قدرت جزویش در کل
خلیل آسا شود صاحب توکل
ارادت با رضای حق شود ضم
رود چون موسی اندر باب اعظم
ز علم خویشتن یابد رهائی
چو عیسای نبی گردد سمائی
دهد یکباره هستی را به تاراج
درآید از پی احمد به معراج
رسد چون نقطه
ٔ آخر به اول
در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل

****************************

بخش ۱۹ - تمثیل در بیان مقام نبوت و ولایت


نبی چون آفتاب آمد ولی ماه
مقابل گردد اندر «لی مع‌الله»
نبوت در کمال خویش صافی است
ولایت اندر او پیدا نه مخفی است
ولایت در ولی پوشیده باید
ولی اندر نبی پیدا نماید
ولی از پیروی چون همدم آمد
نبی را در ولایت محرم آمد
ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه
به خلوتخانه
ٔ «یحببکم الله»
در آن خلوت‌سرا محبوب گردد
به حق یکبارگی مجذوب گردد
بود تابع ولی از روی معنی
بود عابد ولی در کوی معنی
ولی آنگه رسد کارش به اتمام
که با آغاز گردد باز از انجام

 

****************************

 

بخش ۲۰ - جواب به سال دوم


کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبه‌های ستر مستور

****************************

                                                                                                 

بخش ۲۱ - تمثیل در بیان رابطهٔ شریعت و طریقت و حقیقت


تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بیرون آوری خام
ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست
اگر مغزش بر آری بر کنی پوست
شریعت پوست، مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
خلل در راه سالک نقص مغز است
چو مغزش پخته شد بی‌پوست نغز است
چو عارف با یقین خویش پیوست
رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندر این عالم نپاید
برون رفت و دگر هرگز نیاید
وگر با پوست تابد تابش خور
در این نشات کند یک دور دیگر
درختی گردد او از آب و از خاک
که شاخش بگذرد از جمله افلاک
همان دانه برون آید دگر بار
یکی صد گشته از تقدیر جبار
چو سیر حبه بر خط شجر شد
ز نقطه خط ز خط دوری دگر شد
چو شد در دایره سالک مکمل
رسد هم نقطه
ٔ آخر به اول
دگر باره شود مانند پرگار
بر آن کاری که اول بود بر کار
تناسخ نبود این کز روی معنی
ظهورات است در عین تجلی
و قد سلوا و قالوا ما النهایة
فقیل هی الرجوع الی البدایة

****************************

                                                                                                 

بخش ۲۲ - قاعده در حکمت وجود اولیا


نبوت را ظهور از آدم آمد
کمالش در وجود خاتم آمد
ولایت بود باقی تا سفر کرد
چو نقطه در جهان دوری دگر کرد
ظهور کل او باشد به خاتم
بدو گردد تمامی دور عالم
وجود اولیا او را چو عضوند
که او کل است و ایشان همچو جزوند
چو او از خواجه یابد نسبت تام
از او با ظاهر آید رحمت عام
شود او مقتدای هر دو عالم
خلیفه گردد از اولاد آدم

****************************

                                                                                                 

بخش ۲۳ - تمثیل در بیان سیر مراتب نبوت و ولایت


چه نور آفتاب از شب جدا شد
تو را صبح و طلوع و استوا شد
دگر باره ز دور چرخ دوار
زوال و عصر و مغرب شد پدیدار
بود نور نبی خورشید اعظم
گه از موسی پدید و گه ز آدم
اگر تاریخ عالم را بخوانی
مراتب را یکایک باز دانی
ز خور هر دم ظهور سایه‌ای شد
که آن معراج دین را پایه‌ای شد
زمان خواجه وقت استوا بود
که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود
به خط استوا بر قامت راست
ندارد سایه پیش و پس چپ و راست
چو کرد او بر صراط حق اقامت
به امر «فاستقم» می‌داشت قامت
نبودش سایه کان دارد سیاهی
زهی نور خدا ظل الهی
ورا قبله میان غرب و شرق است
ازیرا در میان نور غرق است
به دست او چو شیطان شد مسلمان
به زیر پای او شد سایه پنهان
مراتب جمله زیر پایه
ٔ اوست
وجود خاکیان از سایه
ٔ اوست
ز نورش شد ولایت سایه گستر
مشارق با مغارب شد برابر
ز هر سایه که اول گشت حاصل
در آخر شد یکی دیگر مقابل
کنون هر عالمی باشد ز امت
رسولی را مقابل در نبوت
نبی چون در نبوت بود اکمل
بود از هر ولی ناچار افضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر
بر اول نقطه هم ختم آمد آخر
از او عالم شود پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد از او جان
نماند در جهان یک نفس کافر
شود عدل حقیقی جمله ظاهر
بود از سر وحدت واقف حق
در او پیدا نماید وجه مطلق

****************************

بخش ۲۴ - سال از شرایط شناخت وحدت و موضوع شناخت عرفانی


که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر

****************************

 

 

 

 




تاريخ : جمعه 2 آبان 1393برچسب:اشعار سبک عراقی , , | 8:34 | نويسنده : زهره |